که او نه فقط مرد آواز بود – که فریاد او هم سببساز بود
خاکسپاری شجریان در میان تدابیر امنیتی شدید
اینطوری شد که وقتی دیدم خانم سردبیر محترم ایندیپندنت، در توئیتر، سوگ شجریان را به خواندن شاهنامه برگزار میکند، برآن شدم که ببینم فردوسی بزرگ مراسم خاکسپاری خواننده محبوب را چگونه میسراید. این را داشته باشید تا روز پنجشنبه که بازهم از شجریان بگویم.
در حلقه امنیتیها
چنین گفت فردوسی پاکزاد
که همسایهای آمدم خوشنهاد
بیامد یکی مرد صاحبهنر
نوایش تو گوئی که مرغ سحر
یکی مرد آواز و اشعار ناب
که خوش برگزیده ز نیکو کتاب
بیامد به تابوتی از چوب تاک
که اینجا بماند در آغوش خاک
همه گرد او سر به سر پاسدار
دو تا بولعجب شیخ عمامهدار
بسی خواهر از گشت موسیالرضا
که گفتند بر مردمان ناسزا
همه منکراتی و از این قبیل
همه مقنعهدار و صاحبسبیل
همه زیر چادر گرفته سلاح
فشنگ فراوانشان روبراه
همه خنجر و کارد در مشتها
همه بر سر ماشه انگشتها
همه زیر چادر نموده عرق
همه دوش و حمام را مستحق
بسیجی فراوان پر از ریش و پشم
که انسان ازین بدسگالان به خشم
همه چهرهپوشیدگانِ مخوف
چه وحشت فزایندگان، اوف اوف
به دستان تفنگ و به دندان قمه
ندیدم جنایتگران، اینهمه
همه درس سفّاکی آموخته
یک از یک فزونتر پدرسوخته
همه گشنهء پاچهء این و آن
همه چون سگ هار بیاستخوان
دنائت به چشمانشان بسته صف
دو سوی لبان همه مشتِ کف
همه زشت رویان رهبرپسند
دهان همه، چاله بوی گند
همه صاحبان درازیِ قد
پسانداز کرده به پاها لگد
همه ماده و نر حراستگران
مواظب به آمد شد دیگران
همه شانهها پهن و بازو بزرگ
به هیکل چو گاو و به صورت چو گرگ
همه حاضر آمده قلع و قمع
همه دشمن اجتماعات و جمع
در احوال سوگواران
از آنسوی یک جمع صاحبعزا
زده حلقه در آن پر اندُه فضا
در اطرافشان مردمان بیشمار
که نشمردم البته، چندین هزار
همه سوگواران آن نیکمرد
که اهل هنر بود و اهل نبرد
همه مشهدی مردم محترم
فراوان ز تهران و اطراف، هم
رسیده ز هر سوی مردان زنان
ز همشهریان و ز هم-میهنان
در مقابله با کرونا
همه گرد هم آمده یکدله
ولی حفظ کرده ز هم فاصله
نه کس در بغل کردن و بوس بود
همه ترس آنها ز ویروس بود
کوئیدی که شد نمرهاش نوزده
کمین کرده در راه و در نیمه ره
یکی سرخ بیماری پیرکُش
که لشگر کشد تا به اعماق شش
بدینرو همه ماسک روی دهان
نه پیران تنها که هرچه جوان
همه در سکوت و نزاکت گرا
گریزان ز درگیری و ماجرا
ولیکن حکومتگران در هراس
که لرزید بنیادشان از اساس
بسی تانک در کوچه و کو روان
هلیکوپتران نیز در آسمان
تو گوئی که این صحنه جنگ بود
که عرصه به دیکتاتوری تنگ بود
***
جدال بسیجی با فرزند شجریان
همایون برآمد به ایوان توس
همه چهرهاش پر دریغ و فسوس
یکی خواند آوازِ پر آبِ چشم
دلش از خداوند عالم به خشم
که از او گرامی پدر را گرفت
یکی مرد صاحب هنر را گرفت
چو آواز او رفت در اوج خویش
بسیجی پیری بیامد به پیش
که سردار بودی در آن پایگاه
همی برق رُعبآورش در نگاه
یکی اطلاعاتی، امنیتی
وجودش همه غرق بدنیتی
بگفتا به گوش همایون که هان
همینقدر کافی، زیادی نخوان!
بگفتا همایون به آن پیرمرد
بله، لیک باید کمی صبر کرد
بنه تا به پایان رسانم غزل
سپس ترک خواهم نمود این محل
بگفتا بسیجی: نباشد مجال
به پائین بیا و نکن قیل و قال
اگر هست تصنیف تو ناتمام
تمامش کنم من به حسن ختام!
بده کاغذ شعر را دست من
که آن را بخوانم در این انجمن
منم یک بسیجیِ آوازخوان
که دانند افراد در پادگان
ترا گر پدر رفته اکنون ز دست
همینقدر آواز خواندی بس است
شنیدم که مرحوم هم مثل من
یکی، بوده خواننده و اهل فن
چه بهتر که در این مناسب زمان
کمی نیز بنده بخوانم جوان
که خواننده خواننده را هست یار
دوتائی بهم میدهند اعتبار
به جبهه که بودیم در وقت جنگ
بسی خواندم آوازهای قشنگ
ز دشمن گرفتیم کلی اسیر
نمودیم در جبهه ها دستگیر
برای اسیران در آن حال و روز
بسی خواندم آواز پر آه و سوز
چنان بود آواز من سوزناک
که گشتند آنها ولو روی خاک
بسی حال آنها دگرگونه گشت
همی اشکشان گشت جاری به دشت
همی بر سر خویشتن میزدند
ز تأثیر آواز من میزدند
بکردند ناله در این ارتباط
که صدام اِنّ اَلذینَ نجات !….
اسیران بیچارهء تیرهبخت
به پای من افتاده بودند سخت
تضرع نمودند زار و نزار
که مُردیم لطفن درش را بذار
ولی من ترانه نکردم رها
از اینرو که دانم هنر را بها
زدم بر سر آن اسیران شدید
هنر برتر از گوهر آمد پدید
هنرمند باید نماید ستیز
چنین بود بابای سرکار نیز
تو حالا به بنده بکن اعتماد
که عمریست خوانندهام در ستاد
چنان اشک از خلق آرم برون
که قاری نکرده به قرن و قرون
اگر خواهی آمرزش از بهر باب
به من واگذارش بکن ای جناب
بده آمپلی فایر و میکروفُن
برو بین جمعیّت و گریه کن
به گریه درآمد همایون که های
بفرما ببین گریهام های، های
ندارم غم مرگ بابا زیاد
که میترسم آواز تو دربیاد!
***
دخالت حکیم توس در ماجرا
چنین گفت فردوسی پاکزاد
که من آن جوان را رسیدم به داد
یکی رستم از کارگاه خیال
مَجازی بیاوردم و ویرچوال
به جان بسیجی درانداختم
در آن معرکه کار او ساختم
سپس نزد آن خلق با آبرو
مراسم شد اجرا، به فقدان او
بدینسان چو آن خرمگس شد هلاک
محمدرضا شد سپرده به خاک
بنازم عزیز گرانمایه را
به دیده نهم خاک همسایه را
که او نه فقط مرد آواز بود
که فریاد او هم سبب ساز بود
سبب ساز برخاستن، اعتراض
به سوی حقیقت شدن از مَجاز
بپاخاست بر ضد ضحاک او
نبودش ز ضحاکیان باک او
درودم بر او باد و بدرود باد
در این مُلک، ضحاک نابود باد