من تا مدتها کارم این بود که بروم سر مزار و ساعتهای طولانی آنجا بنشینم. اصلا نمیخواستم برگردم خانه
«بچههای ما را سر هیچ و پوچ پرپر کردند، تا زندهام و نفس دارم تلاش میکنم تا بفهمم آن لحظههای آخر چه بر سر پسرم آمده.»
فرهاد یکی از کشتهشدگان آبان ۹۸ است. او در روز ۲۶آبان۱۳۹۸ با شلیک مستقیم نیروهای امنیتی در ملارد کشته شد
«بچههای ما را سر هیچ و پوچ پرپر کردند، تا زندهام و نفس دارم تلاش میکنم تا بفهمم آن لحظههای آخر چه بر سر پسرم آمده.» اینها را «صدیقه تورانی»، مادر «فرهاد مجدم» میگوید. فرهاد یکی از کشتهشدگان آبان ۹۸ است. او در روز ۲۶آبان۱۳۹۸ با شلیک مستقیم نیروهای امنیتی در ملارد کشته شد. در آستانه دومین سالمرگ او با مادرش درباره آنچه در این دو سال بر او گذشته گفتوگو کردیم.
***
روزی که فرهاد مجدم با اصابت گلوله به جمجمهاش، کف آسفالت خیابان بهاره غربی، سرآسیاب ملارد روی زمین افتاد و پیکرش به خیابان پشتی منتقل شد و چندین ساعت همان جا ماند تا به سردخانه کهریزک منتقل شود، فقط ۳۷ سال داشت.
حال دل فرهاد آن روزها خوش بود، چون با کمک برادرها و با حمایت مادرش توانسته بود بعد از سالها سختی و دربهدری از این کشور به آن کشور، یک مغازه مانتوفروشی، همان حوالی، راه بیندازد و کسبوکارش رونق بگیرد.
آن شب و مابین شلوغی، برق رفته بود، فرهاد که به خانه رسید رفت سر کوچه تا خواهر و شوهر خواهرش را به خانه برگرداند و شام بخورند. به مادرش گفت سفره را بیندازد. گفت زود برمیگردد، اما رفت و هرگز برنگشت.
شما چطور متوجه کشته شدن فرهاد شدید؟
- آن شب از خانه رفت بیرون و گفت ده دقیقه دیگر برمیگردم. نیامد. سه روز دربهدر دنبالش گشتیم. تا اینکه یک نفر که از جنازه تیرخوردهاش عکس گرفته بود، به در خانه ما آمد. عکس را از روی موبایلش نشان داد و ما فهمیدیم فرهاد کشته شده. او مدت ۹ سال اوکراین بود و وقتی برگشته بود، توانست با حمایت برادرهایش، یک مغازه کوچک مانتوفروشی برای خودش دستوپا کند.
همان شب وقتی رفته بودم دنبالش، خونهای ریخته شده روی آسفالت خیابان نزدیک خانه را دیدم توی خیابان بهاره غربی. توی دلم گفتم بمیرم، این خون کدام جوان است؟ بیچاره دل مادرش. نمیدانستم این خون پسر خودم است.
همان عابری که آنجا بود به ما گفت وقتی فرهاد تیر خورد، ماموران جنازهاش را گذاشتند توی یک ماشین و بردند کوچه پشتی. سه ساعت جنازه توی کوچه بوده و مردم هم سعی میکردند به کسی خبر بدهند که بیایند و جنازه را ببرند. همان موقع ما داشتیم هر جایی که به نظرمان میرسید، میگشتیم. بعد از سه ساعت بالاخره یک آمبولانس آمده بود و جنازه را برده بود.
شکایت هم کردید؟
- نه ما شکایت نکردیم. واقعا نمیدانستیم به کجا باید شکایت کنیم و مرجع رسیدگی به این جریان کیست؟
چرا فرهاد بعد از مدتها زندگی در خارج از ایران، به اینجا برگشته بود؟
- بعد از تقریبا یک دهه، به خاطر دلتنگی برای خانواده به ایران برگشت. یک سالی ماند؛ اما تاب و تحمل زندگی در اینجا را نداشت. دوباره تصمیم گرفت برود. رفت ترکیه و از ترکیه خودش را به آلمان رساند. هشت ماهی آنجا ماند؛ اما به هر دری زد، اقامتش درست نشد و باز هم ناچار شد به ایران برگردد. این دو سال آخر با هم زندگی میکردیم. همسر من دو سال قبل فوت کرد. اصرار میکردم فرهاد زن بگیرد و تشکیل خانواده بدهد. اما میگفت زن گرفتن امکانات و شرایط خوب میخواهد. آن شب میخواستم سفره شام را بیندازم. گفت چند دقیقه صبر کن بروم خواهرم را از سر کوچه بیاورم، با هم شام بخوریم. رفت دنبال خواهرش. دخترم و دامادم برگشتند. اما فرهاد برنگشت.
در آن سه روز هیچکس تماس نگرفت که اطلاعی بدهد؟
- نه. اولش چندین بار رفتم تا سر خیابان و برگشتم. آثار درگیری همهجا به چشم میخورد. با دامادم به همه بیمارستانها سر زدیم؛ اما گفتند چنین بیماری را اینجا بستری نکردهاند.
بعدها از مادران داغدیده شنیدم که به هیچکدام از آنها هم در آن شب جواب نداده بودند. نمیدام چرا؟ شاید تصور کرده بودند باید بگذارند تا اوضاع آرام بگیرد.
تا سه روز پیگیریهایمان بینتیجه بود. تا یک نفر در میزد، میگفتیم این دیگر فرهاد است که برگشته خانه. وقتی یک شاهد عکسش را نشان داد، همان لحظه دنیا روی سرم خراب شد. گفتند بروید کهریزک جسدش را تحویل بگیرید.
آن شاهد در مورد چگونگی کشته شدن فرهاد حرفی نزد؟
- گفتند یک دختری زخمی شده بوده. فرهاد رفته بوده به خانم زخمی کمک کند، بالای سر آن دختر داد میزده که «نزنید. کشتید. کشتید.» همانجا تیر میخورد. جسد فرهاد را میبرند میگذارند روبهروی یک قصابی توی همین حوالی خانه خودمان. بعدها آقای قصاب به ما گفت فرهاد را از ساعت هشت شب داخل یک ماشین اینجا نگه داشتند و ده شب آمدند او را بردند. آن نقطه فاصله زیادی با منزل ما نداشت.
در این مدت برخوردی هم با شما کردند؟
- بله. زیاد. منوچهر بختیاری ما را دعوت کرده بود برویم اصفهان. آنجا توی قبرستان مامورها ریختند و ما را با خودشان بردند و یک شب نگه داشتند و صبح با گرفتن تعهد و عکس، ما را آزاد کردند.
بعدها در جریان اعتراض به بیآبی در خوزستان، با مادران دادخواه در میدان آزادی تجمع کردیم، که باز هم ما را گرفتند و به بازداشتگاه منتقل کردند و چندین ساختمان مختلف اداری بردند و آوردند و دمادم صبح ما را آزاد کردند. رییس آن ساختمان که من نمیدانم چه کسی بود، اما به نظر میرسید آدم مهمی باشد؛ آمد و گفت ما میدانیم شما حق دارید، داغ به دل دارید، اما مرگ بچههای شما کار ماموران جمهوری اسلامی نبوده. بلکه کار معترضان بوده. گفت آنها اسلحه داشتند و به مردم حمله کردند تا ما را تخریب کنند. گفتند ما خودمان هم در حال پیگیری هستیم و نتیجه را به شما اطلاع میدهیم. بعد هم ما را آزاد کردند.
بعدها یک نفر دیگر را فرستادند خانه ما. او هم تاکید کرد که ما خودمان در حال پیگیری هستیم. گفت ما اجازه تیراندازی به سر نداشتیم و ما نکشتیم. من میگویم اگر نکشتید، چرا قاتلها را نگرفتید؟ شما که وقتی میخواهید یک نفر را از زیر زمین میکشید بیرون. حالا این همه آدم مردند و یک نفر مقصر پیدا نکردید توی این همه شهر؟
بعد از دو سال چطور با این رنج کنار آمدید؟
- نیامدم. من تا مدتها کارم این بود که بروم سر مزار و ساعتهای طولانی آنجا بنشینم. اصلا نمیخواستم برگردم خانه.
برای مراسم دومین سالگرد برنامهای دارید؟
- من هم مثل بقیه مادرها دلم میخواهد برای پسرم سالگرد بگیرم. شمع روشن کنم. یادش را زنده کنم. نمیگذارند. خودشان برای همه مردگانشان مراسم با شکوه میگیرند؛ اما برگزاری مراسم برای بچههای ما که دست خالی رفته بودند توی خیابان و فقط تماشاچی بودند و هیچ دشمنی هم با این آب و خاک نداشتند و پرپر شدند را روا نمیدارند.
آیا از شما هم پول تیر گرفتند؟
- نه از ما پول تیر نگرفتند. اما خیلی آزار دادند تا جسد پسرم را تحویل دادند. یکعالم امضا و تعهد از برادرش گرفته بودند که حق ندارید کمترین تحرکی کنید و بروید از فلان جا نامه بیاورید و از بهمان جا تاییدیه بیاورید. یک روز از صبح تا بعد از ظهر، پسر دیگرم رفت و آمد.اذیت شد و توهین دید تا جسد برادرش را تحویل گرفت.
به پسرم گفته بودند صدایت را بیاور پایین وگرنه جسدی در کار نخواهد بود. ما هم ناچار شدیم به آرامی و خواهش تمنا پیش برویم تا کالبد عزیزمان را تحویل بدهند.
یکی دو ویدیو از مادران منتشر شده که شما و بقیه میگویید خواهان دادخواهی هستید.
- من میخواهم بدانم آن شب چرا دستور تیر دادند؟ چه کسی دستور داده؟ چطور هیچ مقصری را معرفی نکردند. همان سه روزی که بیخبر بودیم و دنبال فرهاد میگشتیم، به یک مغازه آهنفروشی سر کوچهمان که چند دوربین مدار بسته رو به خیابان نصب کرده بود سر زدم و خواهش کردم ویدیوها را بدهد ما ببینیم. فکر کردم شاید نشانهای از پسرم پیدا کنیم. این آرزویم بود که حالا که بچهام از دست رفته بود، لااقل بدانم آخرین لحظهاش چطور گذشته؟
اما آهنفروش گفت دیشب دوربین ما خراب بوده. بعد که اصرار کردیم گفتند از طرف سپاه آمدند و دوربینها را جمع کردند و با خودشان بردند. اگر کار اوباش بوده، چرا فیلم دوربین مغازهها را برده بودند؟
آهنفروش همسایه که لابد خودش توی فیلمها تیر خوردن فرهاد ما را دیده بوده هم چیزی نگفت. لابد میترسیده. اما من میگویم تا زندهام و نفس دارم تلاش میکنم بفهمم آن لحظههای آخر چه بر سر پسرم گذشته.
بچههای ما را به خاطر هیچ و پوچ پرپر کردند. مردن سرنوشت همه مردم است، اما جوانمرگی برای یک مادر بسیار دردناک است.